نه توانی است که از کوچه یارم گذرم
نه صبوری است که از دیدن او درگذرم
نه نشانی ز وفاداری او می بینم
نه قراری است مرا که از غم او دربدرم
چه کنم چاره ندانم که خلاصی یابم
مانده ام بی سر و سامان که رفته ز برم
حاش لله که کسی باور ش از او بشود
این همه جور که از آن لعبت زیبا ببرم
هر چه من می کشم از دست دل خویش کشم
چون ز خویش است شکایت به که از دل ببرم
عاقبت عشق مرا دربدر و مفلس کرد
لیک راضی نشود دست بدارد ز سرم
شهریارا اثر عشق بگو با نامی
"پدر عشق بسوزد که در آورد پدرم "