بار اول کودکی بودم که عشقی کرد داغم دیدمش در حال بازی او خودش آمد سراغم مادرش لختی که بگذشت آمد و او را صدا کرد نرم نرمک رفت و دل را برد و بازی را رها کرد رفت و من ماندم سر جای نخست تا چند ساعت مات و مبهوتم, خداوندا چه بوده این حکایت؟ این که بود و از کجا آمد که اهل شهر ما نیست از لطیفی و وجاهت مثل او در شهر ما نیست در تعجب مانده بودم که چرا دل شوره دارم از چه ناگه از تب انگاری که در جان کوره دارم نه توان دارم که راه خانه را در پیش گیرم نه حیایم می گذارد تا سراغش بیش گیرم نه دگر هرگز چنین وضعی به عمرم دیده بودم نه که نام این بلا را از کسی بشنیده بودم حال در اندیشه ام چون عذر این تقصیر آرم پیش بابا چه دلیلی بهر این تاخیر دارم غرق این افکار بودم ناگهان در باز کردند مادرش با میزبانها الوداع را ساز کردند او به خواب ناز بود و سر به روی دوش مادر من برای دیدنش چون سایه دوشادوش مادر مادرش فهمید و از من خواست تا من باز گردم چند روزی بعد همبازی آن طناز گردم من اجابت کردم و در جای خود آرام گشتم جان من رفت از تنم از این سبب آرام گشتم من دگر هرگز ندیدم آن پریزاد رمیده لیک مانده یاد او سهم من از آن نور دیده آنچه گفتم بود شرح اولین معشوق نامی گر چه شاید بود گفتش جملگی از روی خامی